عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت پنجاه و یکم
زمان ارسال : ۲۷۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
من و دایی روی مبل بزرگی نشستیم و دایی با لحنی شوخ گفت:
ـ وقتی جلوی در خونه دیدمت خشکم زد! فکر کردم خیالاتی شدم. چی شد یاد من افتادی؟
سرم را زیر گرفتم و با شرمی دخترانه به حرف آمدم:
ـ دایی من قصد ازدواج دارم...
دایی ابتدا جا خورد اما بعد لبخند محوی بر لبش نقش بست و گفت:
ـ خیلی خوبه! طرف کی هست؟
ـ حامد پسر سیمین خانم!
جوابم بیشتر شوکهاش کرد! حتماً داشت با خودش فکر می
اسرا
00الان عقدکردن یانامزد🙏